محل تبلیغات شما



می دانی دلم برای چه چیز تنگ می شود برای دستانت که هیچگاه نمیگیرم.

برای نگاهی که هیچگاه به نگاهت گره نمیخورد و برای خلوتی که هیچگاه رخ نمی دهد.

برای دستانی که به دستات نمیرسه. من و تو و پیاده روی های طولانی.

 من و تو و راه رفتن در خلوت دوگانه ساعت ها و ساعت ها حرف زدن. من بنویسم و تو بخوانی و بگویی که چگونه ام.

زمان بگذرد و من نفهمم و تو نفهمی. تو باشی و من و نگاه های معنادارت. افکار عمیقت و حال خوشی که دوست ندارم پایان بیابد.

 


داریم با امیرحسین و امیر محمد برمیگردیم تنها بدون تو از خونه مامانم. داریم رادیو گوش میدیم توی ماشین. امیرحسین رادیو دوست داره. داشتم فکر میکردم چطوری میتونم یه رادیو براش پیدا کنم که گاهی تو خونه روشن کنم. یادم میاد که رادیو سفیدت رو در آوردی، اون موقع من بودم تنها امید دل تو. دادی بهم گفتی بیا عزیزم این رادیو برای تو. سفید بود گزاشتمش روی ماکروفر یه ساعت قرمز دیجیتالی داشت که صبح ها کوکش میکردیم که بیدار شیم و ظهر ها تنهایی من رو بدون تو پر میکرد.
از اون روزی که مروارید به من گفت اگر اون بره فوقش 6 ماه میشکنی و بعد دوباره سرپا میشی زمان زیادی نمیگزره. اون روز تمام وچودم ترسید از این اتفاق با خودم گفتم عجب نگاهی چرا باید به این موضوع حتی فکر کنم. همه نیروهای درون من همیشه میخواسته نگه دارد. نه از روی عشق که از روی ترس. من ترسیده ام در زمان های زیادی که جلوی رفتن آدمها رو گرفته ام ترسیده ام. از آن زمان شاید کمتر از سه ماه گذشته باشد ولی من اکنون در عجیب ترین جای رابطه ام با تو ایستاده ام.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

حمایت از کالای ایرانی